جهان را تمام شده بدان
شهر را از چه می انباری ؟
از تندیس فراموشی ؟
یا چشمی که زیر پالتو پنهان کرده ای
برای روز مبادا ؟
جهان را تمام شده بدان
دیگر هیچ کتابی را تا آخر نخوان
همه در میانه ی راه ، پیاده شده اند
به تو می خندند با این نگاهی که حمل می کنی
نیچه با لباس کردی لنگ می رقصد
و اسپرانتو از لهجه ی عجیب محمد خنده اش می گیرد
( می خواهم از شهر بگذرم تو چه فکر می کنی ؟ )
مسیح
سر کوچه
با دستمال یزدی ایستاده
و به صلیبی که شبیه ریاضی از گردنم آویخته ام
متلک می اندازد
نه
این نگاه کردن نیست
فراموشی ست
ابتدای ایمان ؛
جهان را تمام شده می دانم
ملخ های بزرگ نمی گذارند بیشتر از رکورد بپرم
از شهر بگذرم ؛
انشتین
آرواره ی بزرگی ست که قرارهایم را به هم می زند
با آن صرع مضحک که مدام
دندان هایش را بر خیابان اصلی چفت می کند
راهبندان نمی گذارد از لباس زیرم جلو بزنم
مرا نیمه عریان پشت ویترین گذاشته اند
ناشیانه به کارگران و دزدان کور می فروشند
نیچه .... در لباس کردی
مسیح .... با دهان لات
و انشتین .... که در سن و سال و زنانگی ام گیر کرده
و هرروز روی سرفه های صرع
آینده ی مهیب را بالا می آورد
نه ، این گاه کردن نیست
دزد کور از جنازه ام نمی گذرد
کارگران در کتابهایم به هم گره می خورند
جهان را تمام شده بدان
بگذار بگذرم
من هیچکس نیستم
راستی بمب به چه امیدی بزرگ می شود ؟
نفرین کرده « آغاز » تمدن کودکان نحس را از
به درد ابلیس هم نمی خورد
مگر نحوستش به که می گیرد ؟
را زیر پر می گیرد « ناکارش » تمدن کودکان
تا جمعیت ناقص الخلقه را
نوابغ خویش بنامد !
تیر من به خطا خواهد رفت
نه
این نگاه کردن نیست
جهان را تمام شده بدان
بگذار بگذرم
جهان چه دیوار کوتاهی ست
یا ازین سویش می افتی
یا از آن سو
هیچ فرقی نمی کند
یا زندگی مردگان هستی
یا مرگ زندگان
از شهر حرف نزن
و آن سایه های سفیه من ؛
زنان زنای آفرینش اند
مردان قصاص عقوبت ؛
بیهوده نیست این جفت بی امکان ؟
وقتی نه آفرینش زنده است
و نه عقوبت ؛
من به این ساعت ها و ثانیه ها بدبینم
اگر مجالی به من دهند
دلم می خواهد کمی جناب زمان باشم
تا چشم هایم را گشاد کنم
خوب ببینم
شاید مطمئن شوم برای لحظه ای حتا
وجود داشته ام
نه
این نگاه کردن نیست
این نقاب ها با ما چه می کنند؟
با جنایت محتوم ما چه می کنند ؟
ما کودکان معصوم
فاتحانه فکر می کنیم چیزی را از همدیگر دزدیده ایم
وقتی شب پیش در آغوش یکدیگر خوابیده ایم
ما کودکان معصوم
فاتحانه فکر می کنیم
با قدم های مرگ
رو به رقم های فربه تاریخ
پیش رفته ایم
اما همیشه قرن بیست و یکم
! برای مان تازگی خواهد داشت
در پشت بام موزه های اجتماعی
با ناموس جهان آنقدر بازی کرده ایم
که شب عادت کرده خود ش را
به سوراخ های ریز
و کروموزوم های سیاه اکسیژن
.... و دانه های تسبیح بفروشد
این نقاب ها با ما چه می کنند ؟
این نقاب ها با ما چه می کنند ؟
در خیابان ها
این ما هستیم
لشکر افیون
که تا مغز ایده آلیسم
مد می شویم وُ تئاتر می کنیم پروتئین های سیاه را
چطور انتظار داری سوسیالیسسم به فاجعه معتاد نباشد ؟
و دموکراسی
در ازای یک حبه حشیش
زنش را به فاشیسم نفروشد ؛
چطور انتظار داری من امام زمان نباشم
که برای خودکشی
در خیابان طالبان
.... با تاپ و شلوارک راه می روم
ما بیماریم
ما پیوسته در قناعت خویش بیماریم
از من نخواه با لباس های عینکی
پشت تریبون های پلاستیکی
مناوخب رعش
...
حرف های من
بوذینه های نادری هستند
که در قفس فروشگاهی کساد
به مشتریان چنگ می زنند
جیغ می کشند
و فقط زنها و بچه ها از چشم های من می ترسند
بگذار دیوانه بمانم
این نگاه کردن نیست
تنها نگاه کردن نیست
تدبیر اجسام ماهیچه ای از آلت و مغز فراتر نمی رود
فرزندان زمین به مادرشان کشیده اند
کرات ذره بینی
گیج می خورند که حول دو قطب خویش
چه جانوری بودم ...
چه جانوری بودم من !
رعش و یمیش هک
دردهایم را می افراشتند
و عقوبتم را .... با جراحی خدایان زنده می کردم
چه جانوری بودم من !
که در نتیجه ی آزمایشاتم سرانجام
انسان
به مارمولکی بدل می شد
در تمام آن جهان
جز مالیخولیای تئوری
چیزی احاطه ام نکرده بود
و حقیقت بزرگ
در ابتدای هیچ فرمولی
.... جا نمی گرفت
حقیقت
انباشته ای از من است
آنگاه که به جهل اصیل خویش
نزدیک می شوم
قدمی پیشتر از مغازه های دیسک فروشی
و بقالی های ترشی مغز
فروشگاه های تعاونی وحدت
دهان باز می کنند
و حقیقت
به جهلی ملیارد نفری تجزیه می شود
چه جانوری بودم ...
چه جانوری بودم من !
که عشق مرا می گریاند ؛
حالا جنازه ی هستی
اولین تصادف عشق است
و قرن بیست و یکم
هنوز برایم تازگی دارد !!!
آن نقاب ها با من چه کردند ؟
آن نقاب ها ....
نه
این نگاه کردن نیست
تنها نگاه کردن نیست
جهان را تمام شده بدان
ای دورترین نقاب !
جناب !
این غول دارد مرا رام می کند
چرا عکس مرا تا این اندازه بزرگ بر دیوار زدی ؟
مگر ایمان ، تسلیم من نبود ؟
پوستر تو بر دیوار
با همان هاله ی نورانی
گم شد « من » زیر عکس
........
شاید فکر نمی کردی شکل اندامم
مرا به یاد سلاح های گوشتی بیندازد
منتهی شود ! « آ 4 » و یا پاپیروس روزی به برگه های
حالا در گلوی چشمانم گیر کرده ای
را می بینم « تو » نه
آنقدر با من فاصله دارد « عکسم » نه
که او را از دیوار تشخیص دهم
نگاه کردن ؟
نه
جهان را تمام شده بدان
من می میرم و تو در گلویم کرم می زنی
هنگام آفرینش فکر می کردی از من و تو
! تنها عکس غولی بیگانه باقی بماند ؟ ...
نه
بگذار دیوانه بمانم این نگاه کردن نیست
زندگی
بچه بازی بزرگی ست
که پستانش را به همه می دهد !
بیچاره دختربچه ی شیطان !
پیش از آنکه بالغ شود
در روسپی خانه ی ساعتها
می خوابد ... « مرگ » زیر
خون او چشم هایم را سیاه کرده
بگذار دیوانه بمانم
این نگاه کردن نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر