شعر: نصرت رحمانی
صدا: رضاپیربادیان
با پای خویش، تن به دل خاک میکشی
گُم گشتهای به پهنهی تاریک زندگی
نصرت! شنیدهام که تو تریاک میکشی.
نصرت! تو شمع روشن یک خانوادهای
این دست کیست در ره بادت نشانده است؟
پرهیز کُن ز قافلهسالار راه مرگ
چون، چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!
بیش از سه ماه رفته که شعری نگفتهای
ای مرغ خوشنوا ز چه خاموش گشتهای؟
روزی به خویش آیی و بینی که ایدریغ
با این همه هنر، تو فراموش گشتهای!
هر شب که مست دست به دیوار میکشی
از خواب میجهد پدرت، آه میکشد!
نجوا کُنان به ناله سراید: «که این جوان
گردونهی امید به بیراه میکشد».
دیشب «ملیحه»، دختر همسایه طعنه زد:
«آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما!»
ـ «مادر!. . . بس است . . . وای. . .
فراموش کُن مرا.
باید که گفت: شاعر ناکام شهر ما!
مادر! به تنگ آمدهام از دست ناکسان
دست از سرم بدار، نمیدانی چه میکشم
دردیست بر دلم که نگنجد به عالمی
این درد، کی به گفته درآید که میکشم»
ـ «نصرت! از آن مردم خویشی، نه مال خود
زنهار! تیرگی زند راه نام تو
هر گوش، منتظر به سرود تو مانده است!
نصرت! شرنگ مرگ نریزد به جام تو!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر